خب هرکی جای من بود الان انقد آروم نیفتاده بود رو تخت. می خوام بگم امروز بدترین روز زندگیم بود. ولی از تیر 92 که اومدیم این خونه تا همین الان، امروز بدترین روز زندگیم بود. می خوام بگم که اونقد ضربه کاری بوده که حتی نمی تونم گریه کنم. حتی نمی تونم بهش فکر کنم. حتی نمی تونم... هیچی نمی تونم. فقط می تونم درموردش حرف نزنم. حتی نمی خوام عروسکمو بغل کنم یا هرچی. هیچی نمی خوام. نمی دونم متوجه می شین یا نه. انگار یه چاقو تو قلبمه و من فقط اینجا افتادم که آروم بمیرم. مردم. اون بچه کوچولوی شاد مرد. من بیست و شش سالمه.