خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

دامون

وقتی هشت نه ساله م بود اکثر روزای تابستون ساعت 11 صبح با مامان و بابام می رفتیم دریا. بابام تا دور دورا شنا می کرد و ناپدید می شد. من و مامان همین جلو می نشستیم و آب بازی می کردیم. یکی از بازی ها این بود که شن کنار دریا رو اونقدر می کندیم تا از زیرش آب دربیاد. بعد خوشحال می شدم که چاه درست کردم. بعد یه چاه هم کنارش می کندم. اونوقت دیوار این چاه رو به سمت چاه بغلی می کندم تا آب این چاه بتونه با آب اون چاه قاتی بشه و یه پل درست بشه. بله! همین قدر دقیق و حساب شده.

اون موقع ها کنار ساحل یه سوئیت بود که صاحب سوئیت دو تا پسر داشت که از نظر ذهنی مشکل داشتن. اسم یکیشون هامون و اون یکی دامون بود. هامون که برادر بزرگتر بود اصلا از خونه نمی اومد بیرون ولی دامون که هم سن خودم بود همیشه تا منو می دید می پرید تو ساحل. من خیلی ازش می ترسیدم. با اینکه فوق العاده خوشگل بود و موهای طلایی و پوست برنزه داشت اما چون بلد نبود حرف بزنه، منو می ترسوند. تازه بقیه بهش میگفتن " پسر دیوونهه"، و این همه چی رو ترسناک تر می کرد. اما دامون منو دوست داشت و سعی می کرد اسباب بازیاشو بیاره تا راضی بشم باهاش دوست بشم. حرف نمی زد فقط سطل و بیلچه میاورد مینداخت طرف من. خب منم می ترسیدم. موقع کندن چاه، میومد کنارم. منم یه طرف دیگه رو نگاه می کردم تا فکر کنه ندیدمش. با اینکه دو سانت از من فاصله داشت. اونم اروم می زد به بازوم و می گفت" سسسسسسس".موقع اومدن به خونه، وقتی موهام خیس بود و از سرم آب می چکید، دامون کف دستش رو زیر گوشم نگه می داشت و تا چند قطره آب از روی گوشم تو دستش نمی ریخت، بیخیال نمی شد. تمام مدتی که دستش زیر گوشم بود از ترس حتی نفس هم نمی کشیدم. حتی وقتی مامان دعواش می کرد و می گفت برو، دامون خیلی جدی می گفت"نچ" و همچنان دستش رو همونجا نگه می داشت.

دامون و برادرش چند سال بعد عمرشونو دادن به شما. . .

Love

معمولا شبا قبل خواب می رم تو پیج love تو ایسنتا. ادرس پیجش همینه. بعد کامنتای زیر پستاشو می خونم. هر کی به یه زبون ابراز علاقه می کنه. اسپانیایی فرانسوی انگلیسی عربی... کسایی که دوست دارن رو mention می کنن و براشون می نویسن. مردای ایرانی اکثرا منشن میشن ولی مردای کشورای دیگه اکثرا منشن می کنن. یعنی مردای کشورای دیگه با احساس ترن :)) اگر هم نوشته هاشونو بخونین کاملا متوجه میشین کی دروغ میگه کی راست :))

کلا کار جالبیه دیگه باشه؟

بی مغز

امروز خیلی سعی کردم که مرتب و خوشگل باشم و با حوصله به تمرین طراحی بپردازم و بعد فرانسه بخونم مرتب نبودم اما خوشگل چرا. و طراحی تمرین کردم که اصلا توش موفق نیستم ولی فرانسه و حتی ترکی خوب پیش می ره. چون من فقط تو یادگیری زبان استعداد دارم و نه هیچ چیز دیگه ای. بعد بدون اینکه بفهمم خوابم برد. مامان هم لامپو خاموش کرد که فضا رو کاملا برای خواب این حقیر فراهم کنه  ولی بعد از یک ساعت خوشبختانه بیدار شدم و باز فرانسه خوندم. خواستم کتاب بخونم که دیگه مغزم تموم شد و الان که دارم اینارو می نویسم یه ادم بی مغز هستم  

دیشب برای خودم یه کیک کوچولو خریدم. چون خودمو خیلی دوست دارم هی فکر می کنم چیکار کنم که بیشتر خودمو تحویل بگیرم. لازم به ذکره من هرچقد سعی می کنم که مثبت فکر کنم مامانم ده برابر این می تونه منفی باشه و چنان با یه اه کشیدن همه چی رو خراب می کنه که حتی ثناخانومی که توی خوشحالی الکی فوق تخصص داره هم کاری از دستش برنمیاد. اما خب چه می شه کرد.

همیشه به خاطر کارایی که توی گذشته کردم و حس هایی که توی گذشته داشتم خودم رو سرزنش می کنم و همین باعث می شه که موقع گفتن هر چیزی حتی اگه قرار باشه اون موضوع رو توی دل خودم بگم حسابی حواس خودمو جمع کنم. با خودم می گم ثنا بعدا پشیمون نشی. و این مراقبت های افراطی به حدی می رسه که وقتی توی دلم هم یه جمله ای رو می گم که نباید بگم، تنم یخ می زنه و دستمو می ذارم لای موهامو و تند تند تکونشون می دم تا اون جمله از توی سرم بریزه پایین.


کچل

ایششش شوهر واحد شیش همیشه عصبانیه. اصلا درست با زنش حرف نمی زنه. اگه من جای زنش بودم موهامو از ته میزدم.

خواستگاری :))

دو هفته پیش محمد(دانش اموزم) سه تا کتاب حسنی برام آورد تا با خط بریل براش بنویسم. میخواد ترجمه شون کنه. امروز یکیشو بهش دادم. یه کتاب رو تونستم تو یه روز بنویسم چون خیلی کوتاهه. و چون تو این مدت همش یا نقاشی کردم یا کارای دیگه نتونسته بودم انجامش بدم. خیلی خوشحال شد و منم از خوشحالیش خوشحال شدم.

هفته پیش محمد بهم گفت که وقتی بزرگ شه میخواد با من ازدواج کنه. گفت بعد از دانشگام وقتی وکیل بشم میرم تهران. تورو هم می برم چون میخوام باهات ازدواج کنم. بهش گفتم متاسفانه 12 سال ازش بزرگترم و فکر نکنم خیلی جالب باشه که با هم ازدواج کنیم. یه کم سکوت کرد و گفت پس  با آنا(دختر پسر خالش که یه سالشه) ازدواج می کنم. گفتم یعنی انقد راحت یه زن دیگه پیدا کردی؟ گفت خب چیکار کنم بالاخره باید یکیو بگیرم دیگه:))

بعد بهم گفت بیا سلفی بگیریم. محمد موقع عکس گرفتن نمی دونه باید کجارو نگاه کنه با این حال عکس قشنگی شد و هر دومون تو عکس لبخند میزنیم. 

دو جلسه ست که خودم کفششو می پوشونم تا خواهرش زیاد زحمت نکشه. چون واقعا همه کارای محمد با مامان و خواهرشه. موقع کفش پوشوندن چون خودم همش چپ و راست و قاتی می کنم با یه دست اروم میزنم روی پاش و میگم اول این پاتو بیار بعدشم چسب کفششو می بندم. چهار تا بوسش می کنم و خدافظی می کنیم.

انگلیس

یادتونه برا اسپانیا گریه کرده بودم؟

خب امروز دانش اموزام گفتن فلانی (یکی از دانش اموزام که امروز غایب بود) رفته ترکیه بعد دوباره برمیگرده و برا همیشه میره انگلیس!

باید قیافه م رو می دیدید. اونقدر از شنیدن این خبر غمگین شدم که دانش اموزای ساده فکر کردن من برا اینکه این دانش اموزمو دیگه نمی بینم این همه ناراحتم. گفتن وای تیچر ما هم خیلی ناراحتیم دلمون تنگ میشه. . .

ولی من فقط به این فکر می کردم که چه آینده خوبی در انتظارشه. تو سن 10  11 سالگی میره و همین که اینجا نیست یعنی همه چی خوبه.

باباش اگر هم آدم بدی باشه حداقل گند نمی زنه به خانواده. و بعد راحت از اینجا میرن. به جهنم که بعدش از هم جدا میشن. مهم اینه که رفتن. وقتی هم سن من بشه تو شرایط خیلی بهتریه. تیچر نیست و حتما نقاشیش عالیه. پیانو میزنه و رشته مورد علاقه ش رو می خونه. هر سال با نفرت به اخبار دانشگاه گوش نمی ده. و لازم نیست برای خوشحال بودن کلی زور بزنه. و حتما به جز لاک و خط چشم و مداد رنگی و خودکار و ایت(!) کلی دل خوشی دیگه داره. هیچوقت بابای احمقش بهش نگفته چرا پسر نیستی و هیچوقت انگشت نمای در و همسایه نشده و خیلی چرت و پرتای دیگه که حوصله نوشتنش رو ندارم

باید یه طرح گریه بزرگ هم بزنم :))

:))

باور کنید من میخوام گیاه خوار بشم ولی کباب و همبرگر نمی ذارن :))

طرح خنده ی بزرگ ثنا

چند روز پیش وقتی دانش اموزم اومد خونمون دیدم زیادی خوشحاله. و فهمیدم حتما دوس پسرش یه چیزی گفته که خوشحاله. و حدسم هم درست بود. امروز که اومد خونمون خیلی ناراحت و پکر بود. موقع چای خوردن گفتم چرا ناراحتی. یهو زد زیر گریه و تعریف کرد. دوس پسرش باعث ناراحتیش شده بود. بعد من بهش گفتم که می خوام بهت یه درس زندگی بدم گفتم هرموقع یه نفر باعث خوشحالیت شد بدون که همون ادم می تونه تورو ناراحت کنه. تو باید خودت عامل خوشحالی خودتو پیدا کنی و خودتو شاد کنی. و این تنها حس شادیه که کسی نمی تونه خرابش کنه. گفت اخه عامل شادی رو از کجا بیارم . چند تا از چیزایی که خودمو خوشحال می کنه بهش گفتم. مثل شیرموز .. انیمیشن.. نقاشی و کار..

بعد اون گفت که هری پاتر دوست داره. حالا قراره بازم فکر کنه و عوامل دیگه رو پیدا کنه. و تا اون موقع همش هری پاتر نگاه کنه.

تازه یکی از تاثیرات خوبم این بوده که باعث شدم تو اوقات فراغتش نقاشی کنه. و جالبه بدونین اصلا اهل نقاشی کردن نبود و اولین باره همچین کاری می کنه و تازه فهمیده چقد استعداد داره اخه چقد من مفیدم

خب دوستان یه طرحی رو می خوام اجرا کنم. هرکی دوست داره می تونه با من اینکار و انجام بده. اصلا هم سخت نیست.

باید هر ماه از خودتون یه عکس با خنده بگیرین.  خنده ی بزرگ. سعی کنیدزمینه عکس روشن باشه و کلا توی عکستون نور معلوم باشه. وقتی نمی تونین بخندین عکس نگیرین. فقط وقتی خوشحالین یه عکس بگیرین از خودتون. عامل خوشحالیش هم خودتون باشید. اگه کس دیگه ای خوشحالتون کرده عکس نگیرین چون بعد همون عکس می تونه ناراحتتون کنه و جز خاطرات شیرین ولی زجر دهنده باشه لازم نیست تو عمسا ارایش کنین حتما یا خیلی خوشتیپ باشین. می خوایم که عکسا حس صمیمیت و راحتی داشته باشن.

هر ماه یه عکس با  خنده بزرگ. لازم نیست خندتون مسخره باشه ها. خوشگل بخندین.  قراره نزدیک عید که شد بریم عکسارو چاپ کنیم و بذاریمشون تو یه البوم من امروز یه عکس گرفتم. تاریخش هم باید بدونین. 

اسم خودمم یهجوری قاتی اسم طرح کردم که وقتی دار فانی رو وداع گفتم اسمم یه یادگار بمونه می تونین به بقیه هم بگین این کارو انجام بدن.

The flu

مامان پریشب تا صبح تب و لرز داشت و هزیون گفت. منم چون همون شب دکتر بهم گفته بود قرص ستیریزین بخورم خیلی زود خوابم گرفت. صبح مامان خودش بیدارم  کرد که ببرمش دمونگاه. ولی من هیچی نمی فهمیدم. همیشه قرصا بیش از حد رو من تاثیر میذارن. وقتی منشی مارو دید پرسید کدوممون مریضیم. بس که قیافم داغون بود. همونطور که خواب بودم از خیابون رد شدم رفتم داروخونه برا مامان قرص و امپول خریدم. تو راه خونه خواب بودم و وقتی رسیدیم نشستم رو مبل جلوی مامان تا مثلا مراقبش باشم ولی همونطور نشسته خوابیدم!!! ببینین یه قرص چیکار می کنه با من! حالا دکتره گفته بود دو تا بخورم. من با همون یکیش رفته بودم تو کما.

یه شربت هم داده که اونم نمی تونم بخورم. روغنی و بد بوئه. در نتیجه بیخود رفتم دکتر. 

مامان هم حالش یه کمی بهتره اما هنوز خوب نشده.

دوست ندارم  همش از مریضی بنویسم.

احتمالا تو پست بعد از دانش اموزم(محمد) بنویسم.

قرص

میخواستم زود بیدار شم نقاشی کنم. هر روز دیر بیدار میشم ولی امروز افتضاح بود! چون قرص خاک بر سرو خوردم که سرفه نکنم.  حالا مامان رفته شربت سرفه خریده که اونم خواب اوره و من بیچاره میرم سر کار. اونم کاری که همش مجبوری حرف بزنی. چطوری با  خواب الودگی حرف بزنم؟

بیشعور کیه؟

بیشعور اونیه که همین چند روز پیش دو تا آمپول زده و مثه خر سرفه می کرده بعد همین دیشب بستنی خورده و تا صبح نذاشته مامانش بخوابه (از سر و صدای سرفه)

بله 

بیشعور منم


need a tape

اقا برا مامانتون اینستاگرام نصب نکنین. کل ترافیکتون میره. هیچی هم نمی تونین بگین. چون مامانتونه و شما عاشقشین متاسفانه.

جریان خواستگاری رو که یادتونه.. اون روزا که با همکارام از این چیزا حرف می زدیم فهمیدم یکی از همکارا از همسرش جدا شده. بهش گفتم اتفاقا مامان و بابای من هم جدا شدن. و در اون جمع فقط چهار نفر بودیم. اون دو تا هم از همکارای خیلی خوب منن و فوق العاده مهربونن. بعد یکیشون از سادگی بسیاااار یه کارایی می کنه که دوست دارم برم تو دیوار. مثلا جلوی بقیه همکارا که من اصلا باهاشون صمیمی نیستم چند باریه که سوتی داده و الان تقریبا بقیه  هم می دونن مامان و بابای من جدا شدن. اینکه کسی این موضوع رو بدونه اwلا برام مهم نیست. من خودم همیشه برای گفتنش پیش قدم میشم.

ولی اینکه این همکار فقط از روی سادگی داره سوتی می ده  می ره رو اعصابم. اگه یه مسئله مهم تری بود چی

اگه این موضوع برام خیلی مهم بود چی

خب نگو دیگه عزیز من

اههههه

اگه دریل وبلاگ داشت

همیشه همه چی یه طرفه بوده. یعنی اگه از دریل بد نوشتم، شما فقط حرفای منو خوندین و یه جورایی یک طرفه به قاضی رفتین. شاید اصلا حق با من نباشه و خودم دریل تر باشم!! یهو این فکر به سرم زد که اگه خانم دریل وبلاگ داشت چیا راجع به من می نوشت. حتما اسممو میذاشت خانوم افسرده و میگفت:

این خانوم افسرده دیگه شورشو درآورده. هر وقت میرم خونشون مثه مشنگا میشینه کنارم و حرف نمیزنه. اصلا نمی شه یه موضوعی رو پیش کشید. برا همین بهش میگم بیا تو نت مدل مو و لباس ببنیم. ولی انقد افسرده ست که این کارم مثه ادم انجام نمی ده. حالا خدارو شکر بالاخره من ازدواج کردم و شوهرمم خیلی پولداره. وگرنه مجبور بودم این عتیقه (ثناخانومی) رو بیشتر ببینم. اون موقع ها که با هم میرفتیم بیرون، بهش میگفتم بیا جلوی ویترین مغازه ها بمونیم و به لباسا نگاه کنیم. ولی این خانوم افسرده حال بهم زن یه جور ماتم میگرفت انگار قراره چه کار سختی بکنه. همشم که پوست و استخونه. نه بلده درست برقصه نه می دونه چطوری لباس بپوشه. هر عروسی که رفتیم افسرده خانوم همون یه دست لباسو پوشید و من خوشتیپ و خوشگل مجبور بودم اینو کنار خودم تحمل کنم. از کجا معلوم؟ شاید اگه این کنارم نبود زودتر از اینا شوهر میکردم. دختره ی بی عرضه! هی بهش گفتم با من بیا بیرون من خودم جات میرم از پسرا شماره میگیرم از تنهایی دربیای. ولی بی لیاقت قبول نکرد. آخه مگه میشه یه دختر تا این سن دوست پسر نداشته باشه؟ من که میگم این افسرده خانوم ناتوانی ج.ن.س.ی داره! بر عکس باباش که ... بعله.. با اون باباش! 

حالا من که میخوام پزشکی قبول شم. ولی افسرده خانوم یه معلم درب و داغونه اخرشم به هیچ جا نمیرسه. یا اون کتابای مسخره ش.

سرسام

از در اموزشگاه که اومدم بیرون دیدم به به عجب هوایی. باروووون. زنگ زدم به مامان گفتم آژانس بگیر بیا یه کم با هم قدم بزنیم. خیلی خوب بود. یه ماگ خوشگلم برا خودم خریدم و اومدیم خونه. شام کوکو سبزی داشتیم و کنارشم سبزی خوردن و ماست و خیار شور! دیگه چی از این بهتر می شد؟ من همه اینارو دوست داشتم. لقمه های گنده میذاشتم دهنم و تو دلم می گفتم هیچی نمیتونه این خوشحالی رو ازم بگیره. این بهترین حس دنیاست. من از همه خوشبخت ترم. الان اگه بگن فلانی ترکیده هم ناراحت نمیشم. اصلا چقد خوب شد این دریل ازدواج کرد و سالی یه بار می بینمش. 

و هی از خودم می پرسیدم یعنی چیزی هست که بتونه این حال خوبو ازم بگیره.

و بعد زییییییینگ. زنگ در به صدا در آمد! لامپ جلوی در هم خراب بود و از آیفون چیزی معلوم نبود. گفتم لابد بازم واحد بالاییه کلید نبرده درو باز کردم. و یهو دیدم صدای دختر خالم میاد که میگه آریااااان بیا بریم تو!

لقمه کوکوسبزی تو دهنم مونده بود و هاج و واج به مامانم نگاه می کردم! دختر خالم باز هم پسر و شوهر شل و ولش رو برداشته بود و سر زده اومده بود خونه ما. به خودم گفتم ثنا خانوم اینم جواب سوالت.حالا فهمیدی چی می تونه حال خوبتو ازت بگیره؟

سریع رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و در این حین دختر خاله رسیده بود بالا و داشت با مامان حرف میزد. سلام کردم و اونم یه سلام خشک و خالی کرد و بعد گفت وای داشتین شام میخوردین مزاحم شدیم تورو خدا بخورید ما شام خوردیم و این چرت و پرتا. 

منم از سر کار اومده بودم و واقعا گشنم بود گفتم باشه رو اوپن شامو خوردم و مامان به پسرش گفت تو هم برو پیش ثنا شام بخور که گفت سیرم. 

حالا هرچقد که من سعی می کردم خودمو خوشحال نشون بدم نمی شد! اصلا بلد نیستم نقش بازی کنم. چند بار خواستم با دختر خالم هم کلام بشم که اصلا نگام نکرد و چند بار شوخی کردم که بازم نه نگام کرد و نه خندید.

شامم که تموم شد رفتم رو به روشون نشستم و دختر خالم زاویه گردنشو عوض کرد که یه وقت نگام نکنه. منم با گوشیم مشغول شدم. پسر دختر خالمم تحویل نگرفتم چون با اینکه 12سالشه ولی انگار تازه داره به سن بلوغ میرسه و میخواد کشف کنه که دخترا دقیقا چجورین و من با هر تماس دست اون مو به تنم سیخ میشه. حتی وقتی تو ماشینشون میشینیم نمی ذاره کسی بین منو خودش بشینه. میاد میچسبه به من و هی نگام میکنه و میگه جا نیس میشه دستمو بذارم رو صندلی؟ بعد دستشو میندازه دور گردن من و باز نگام میکنه و من حالت تهوع میگیرم...

بالاخره پا شدن تشریف بردن و مامان تا درو بست بهم گفت چرا انقد خودتو گرفتی؟!

و اونجا بود که فهمیدم بلهههه داستان جدید شروع شد ! باز هم ثنا خانوم یه غلطی کرد به اینا بر خورد و میریم برای دوره هزارم قهر 5ساله. دیگه دختر خاله جان اصلا اینجا زنگ نمی زنه و خاله کوچیکه هم 5شنبه دعوتشون کرده برا ناهار. به منم گفت بیا. نمی رم تا حسابی بتونن راجع به من حرف بزنن و خوش بگذرونن.

مامان همین دختر خالم چند روز پیش کیسه صفراشو عمل کرد. ما میخواستیم بریم عیادت دختر خالم گفت مامانم میخواد بخوابه یه روز دیگه بیاین. در صورتی که کلی مهمون داشتن. بعد یه پنج شنبه مامان زنگ زد گفت ما میخوایم بیایم منتها چون ثنا ساعت7تعطیل میشه تا 7.30میرسیم. بعد فکر می کنین خاالم چی گفت؟

گفت تنها بیاین. حالا بعد ثنا یه روز دیگه بیاد.

بله! حتی نمی خواد منو ببینه! و تازه حالا یه داستان جدید داره! اونم اینکه ثنا نیومده پیشم عیادت نچ نچ نچ چه دختر بدی...

.

.

.

این ماجراها یکی دو هفته پیش رخ داد.

ثنا سپهری

شما هم وقتی راننده تاکسی ازتون می پرسه کجا پیاده میشین لکنت میگیرین؟؟

راستی این آقایون بو گندوی بی شخصیتی که تو تاکسی شورشو درمیارن.. من معمولا بهشون میگم که بهتر بشینن ولی از این به بعد اصلا به صورت لفظی وارد عمل نمی شم. اگه با مشت نکوبیدم تو چونه شون ثنا نیسم! حالا ببین!!

توی اپلیکیشن ممرایز چون تو این هفته جزء اولین ها بودم تخفیف گرفتم. ولی خب چون تو ایرانیم اصلا از قسمت پولی این برنامه نمیشه استفاده کرد.

همچنان کتاب می خونم، نقاشی می کنم، فرانسه و ترکی یاد میگیرم:))، با خط بریل می نویسم و سعی می کنم در حوضچه اکنون آبتنی کنم. بله..

همکارا دیدن حالم خیلی بده، گفتن فردا رو بمون خونه ما به جات میریم کلاس. 

هرچقدر هم که یکی یه دونه و لوس باشی، وقتی میری سر کار فقط می تونی یه روز استراحت کنی.. هههععععی روزگار پر مسئولیت..

از بس سرفه کردم ستون فقراتم درد می کنه. 

امروز جلسه داشتیم با مدیر محترم. مثه همیشه اول قرآن رو باز کرد و قلقلقلقلقل سوره خوند. بعدشم کلی مسئولیت جدید داد و افزایش چندرغازی(املاش درسته؟) حقوق رو هم موکول کرد به عید و من هم چشمم اب نمی خوره حتی عید هم از این خبرا باشه..

به هر حال موقعیت شغلی یه تیچر هرگز امن نیست و باید به فکر شغل بهتری باشه. اما چون تو شهر ما اصلا کار نیس در نتیجه اون تیچر مفلوک مظلوم کوچولو باید سر همین کار نا امن بمونه و به آینده هم فکر نکنه... بالاخره یه چیزی میشه دیگه... چه بهش فکر کنی.. چه نکنی...اصلا فکر کردن به آینده فقط وقت هدر دادنه.

یه مسئله ای هم هست که باید بنویسم.. حالا بعدا می نویسم.

تازه ساعت 3نصفه شبم باید پا شم قرص بخورم. اینم شد زندگی؟

شب بخیر دوستای عزیز